سفارش تبلیغ
صبا ویژن



اللهم عجّل لولیک الفرج






درباره نویسنده
اللهم عجّل لولیک الفرج
آوا
سلام بر مهدی صاحب الزمان عج و دلدادگان ایشان! در این زمانه که هرکس دم از شیعه بودن میزند، محکوم زخم زبان های آدمیان درجهل فرورفته وخفته دوران می شود، تو ای شیعه بار مسئولیتت در قبال حفظ و بیان حقانیت علی و آلش بسی سنگین خواهد بود... پس بیدارشو!بیدارشو و به مبارزه برخیز،صدای هل من ناصر ینصرنی امام زمانت را میشنوی؟
تماس با نویسنده


لینکهای روزانه
مرزبانان [66]
شقایق منتظر [46]
رد پای یاس [49]
سامرا [37]
بهارروزگاران [15]
خبرگذاری شیعه ودسترسی به مراجع [4]
[آرشیو(6)]


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
اللهم عجّل لولیک الفرج

آمار بازدید
بازدید کل :4620
بازدید امروز : 0
 RSS 

شب شد. یک شب سرد سرد...! چراغ پی سوز خونه های شهر یکی یکی خاموش شدند و شهر ذره ذره تاریک تر!

 

" ای وای باز شب شد !سرد شد! تاریک شد...!" این صدای خسته ونگران سنگ فرش کوچه بود که هر روز زیر پای آدمای عجول شهر لگد می خورد و با هر قدم صدای ناله اش به هوا بلند می شد " تق تق تق...آقا صبر کنید...آهای خانم یه دقیقه وقت دارین؟...کوچولو یه لحظه وایسا کارت دارم..." همه صداشو می شنیدن اما همه عادت کرده بودن، انگار واقعا نمی شنیدن!؟!؟

 

سنگ فرش هر روز مردم رو صدا می زد و می خواست بهشون بگه! اما اونا بی توجه به فرش زیر پاشون فقط با عجله عبور میکردن.

 

 " تق تق تق " گوش کن ! صدای پای کسی میاد، اما این بار خیلی آروم تر!!!پیرمردی چراغ به دست نزدیک تیر فانوس وسط میدون شد و به آرومی شعله ای رو داخل فانوس فرو برد . بلافاصله چراغ روشن شد. نور شعله ی لرزان داخل فانوس به سنگ فرش تابید. دل سنگ فرش گرم شد. لبخندی به چهره چروک پیرمرد پدیدار شد .آه خنده پیرمرد مثل توده ی ابری کوچک در هوا ناپدید شد. پیرمرد برگشت و دوباره  به دل سنگ فرش هراسی افتاد؛ نکنه فردا صبح بازم وقتی نور این چراغ لابلای نور خورشید محو می شه و مردم غرق نورمی شن، باز فراموش کنن که اگه همین نور کوچیک، توی دل شب های تاریک به دادشون  نرسه چی میخواد  بهشون قدرت دیدن بده؟ و همیشه پیرمردی نیست که اونو روشن کنه !...

 

ساعتی بعد باز هم نور صبح چشم مردم رو کور کرد و مردم مثل همیشه صدای سنگ فرش رو نشنیدن...  

 

شب شد. یک شب سرد سرد...! و شب ماند و پیرمرد نیامد...



نویسنده » آوا . ساعت 1:50 صبح روز جمعه 88 مهر 17


شبی از شبها تو مرا گفتی شب باش
من که شب بودم
و شب هستم
و شب خواهم بود
شب شب گشتم
به امیدی که تو فانوس نظرگاه شب من باشی…



نویسنده » آوا . ساعت 1:49 صبح روز جمعه 88 مهر 17


شب شد. یک شب سرد سرد...! چراغ پی سوز خونه های شهر یکی یکی خاموش شدند و شهر ذره ذره تاریک تر!

" ای وای باز شب شد !سرد شد! تاریک شد...!" این صدای خسته ونگران سنگ فرش کوچه بود که هر روز زیر پای آدمای عجول شهر لگد می خورد و با هر قدم صدای ناله اش به هوا بلند می شد " تق تق تق...آقا صبر کنید...آهای خانم یه دقیقه وقت دارین؟...کوچولو یه لحظه وایسا کارت دارم..." همه صداشو می شنیدن اما همه عادت کرده بودن، انگار واقعا نمی شنیدن!؟!؟

سنگ فرش هر روز مردم رو صدا می زد و می خواست بهشون بگه! اما اونا بی توجه به فرش زیر پاشون فقط با عجله عبور میکردن.

 " تق تق تق " گوش کن ! صدای پای کسی میاد، اما این بار خیلی آروم تر!!!پیرمردی چراغ به دست نزدیک تیر فانوس وسط میدون شد و به آرومی شعله ای رو داخل فانوس فرو برد . بلافاصله چراغ روشن شد. نور شعله ی لرزان داخل فانوس به سنگ فرش تابید. دل سنگ فرش گرم شد. لبخندی به چهره چروک پیرمرد پدیدار شد .آه خنده پیرمرد مثل توده ی ابری کوچک در هوا ناپدید شد. پیرمرد برگشت و دوباره  به دل سنگ فرش هراسی افتاد؛ نکنه فردا صبح بازم وقتی نور این چراغ لابلای نور خورشید محو می شه و مردم غرق نورمی شن، باز فراموش کنن که اگه همین نور کوچیک، توی دل شب های تاریک به دادشون  نرسه چی میخواد  بهشون قدرت دیدن بده؟ و همیشه پیرمردی نیست که اونو روشن کنه !...

ساعتی بعد باز هم نور صبح چشم مردم رو کور کرد و مردم مثل همیشه صدای سنگ فرش رو نشنیدن...  

شب شد. یک شب سرد سرد...! و شب ماند و پیرمرد نیامد...



نویسنده » آوا . ساعت 11:0 عصر روز پنج شنبه 88 مهر 16


شبی از شبها تو مرا گفتی شب باش
من که شب بودم
و شب هستم
و شب خواهم بود
شب شب گشتم
به امیدی که تو فانوس نظرگاه شب من باشی…



نویسنده » آوا . ساعت 9:0 عصر روز پنج شنبه 88 مهر 16